زندگی شیرین من و باباییزندگی شیرین من و بابایی، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

سیسمونی نوزاد

منتظرم

دلم می خواد مادر بشم! دلم می خواد احساس کنم یه موجود کوچولو  در وجودم  رشد  میکنه  و از وجودم تغذیه میکنه و با عشق من بزرگ میشه.     دلم میخواد در آغوشم بگیرمش .....بفشارمش ....ببوسمش.....ببویمش    دلم می خواد وقتی انگشتاش رو لمس می کنم یا وقتی می بوسمش تمام وجودم گرم بشه...دلم میخواد توی دلم یه حسی بیاد که هیچ حسی با اون قابل قیاس نیست   دلم می خواد تو بغلم فشارش بدم و با صدای گریه اش از خواب بپرم و به سختی های مادری غر بزنم!   دلم می خواد شبهایی که می ترسه بیاد کنارم و آروم شه.   دلم کودکی میخواد بسیار شبیه به پدرش .....   دلم یه کوچولوی ناز میخواد &nbs...
22 شهريور 1392

کودک من

عاقبت در یک شب از شبهای دور کودک من پا به دنیا می نهد آن زمان بر من خدای مهربان نام شورانگیز مادر می دهد بینمش روزی که طفلم همچو گل در میان بسترش خوابیده است بوی او چون عطر پاک یاسها در مشام جان من پیچیده است پیکرش را می فشارم در برم گویمش چشمان خود را باز کن همچو عشق پاک من جاوید باش در کنارم زندگی آغاز کن! ...
22 شهريور 1392
1